11 سال پیش, چنین روزی من کلاس سوم راهنمایی بودم. روز سوم خرداد را می گویم و نه دوم را. امتحان علوم داشتیم. امتحان نهایی که در مدرسه ای خارج از مدرسه خودمان برگزار می شد. صبح آنروز من همیشه خرخون بیشتر از اون که اضطراب امتحان و 20 گرفتن رو داشته باشم, نگران نتیجه انتخاباتی بودم که خودم هم از نظر سنی امکان شرکت در آن را نداشتم و آنروز حسرت آنرا می خوردم که کاش یک و دوسالی بزرگتر بودم.
انتخاباتی که در آن همه کسانی که می شناختم پای صندوق ها رفنه بودند و رای داده بودند. حتی مادر بزرگ پیر و رنجورم نیز رای داد و شاید حتی سر نماز خواندن هایش برای پیروزی سید دعا می کرد. هر کسی از ظن خودش یارش شده بود.
امتحان که تمام شد و با دوستم به مدرسه خودمان برگشتیم تا معلم علوم خودمان را ببینیم و از او بپرسیم از 5 نمره چه نمره ای به ما داده است, معلم جغرافی را دیدیم. لبخند مبسوطی بر لبانش نقش بسته بود. می دانستم برای او هم مثل من خیلی های دیگر نتیجه انتخابات خیلی مهم است. آقای رضوانی می گفت تو رادیو اعلام کرده رای آقای خاتمی در استان مازندران (محل تولد ناطق نوری) هم بسیار بیشتر از رقیبش بوده است.
مسیر مدرسه تا خانه را دویدم. خوشحال بودم گرچه مطمئن نبودم خاتمی برنده شده است. آنروز ها همه حرف از تقلب می زدند و اینکه رقیب می تواند با دست بردن در آرا برنده شود. اما به خانه رسیدم همه خوشحال بودند. دیگر مطمئن بودم که برنده شده ایم. اخبار ساعت 2 تبریک آقای ناطق را پخش می کرد. 20 میلیون رای. آنروز حتی پدرم هم خوشحال بود. وقتی عصر تر به خانه خاله ام می رفتیم سر ذوق آمده بود و در خیابان چند باری بوق می زد. در خیابان ها همه خوشحال بودند. این را می شد از بوق های ماشین ها و عکس خاتمی که روی شیشه ها چسبیده بود فهمید.
11 سال گذشت و حالا 3 سال است که خاتمی دیگر رئیس جمهور ما نیست. حالا کسی دیگری رئیس جمهور ماست. حالا دیگر هیچ بهانه ای برای خوشحالی و امید نداریم. دیگر فکر نمی کنم روزی برسد که از فرط حوشحالی در خیابان ها بوق بزنیم. مگر اینکه پرسپولیس ما قهرمان شده باشد. با سیاست قهر کرده ایم. شاید اگر بار دیگر خاتمی بیاید و تایید صلاحیت شود آن فضا برگردد. هر چند تجربه چنین روز هایی دیگر به عمر من و شما قد نمی دهد.
انتخاباتی که در آن همه کسانی که می شناختم پای صندوق ها رفنه بودند و رای داده بودند. حتی مادر بزرگ پیر و رنجورم نیز رای داد و شاید حتی سر نماز خواندن هایش برای پیروزی سید دعا می کرد. هر کسی از ظن خودش یارش شده بود.
امتحان که تمام شد و با دوستم به مدرسه خودمان برگشتیم تا معلم علوم خودمان را ببینیم و از او بپرسیم از 5 نمره چه نمره ای به ما داده است, معلم جغرافی را دیدیم. لبخند مبسوطی بر لبانش نقش بسته بود. می دانستم برای او هم مثل من خیلی های دیگر نتیجه انتخابات خیلی مهم است. آقای رضوانی می گفت تو رادیو اعلام کرده رای آقای خاتمی در استان مازندران (محل تولد ناطق نوری) هم بسیار بیشتر از رقیبش بوده است.
مسیر مدرسه تا خانه را دویدم. خوشحال بودم گرچه مطمئن نبودم خاتمی برنده شده است. آنروز ها همه حرف از تقلب می زدند و اینکه رقیب می تواند با دست بردن در آرا برنده شود. اما به خانه رسیدم همه خوشحال بودند. دیگر مطمئن بودم که برنده شده ایم. اخبار ساعت 2 تبریک آقای ناطق را پخش می کرد. 20 میلیون رای. آنروز حتی پدرم هم خوشحال بود. وقتی عصر تر به خانه خاله ام می رفتیم سر ذوق آمده بود و در خیابان چند باری بوق می زد. در خیابان ها همه خوشحال بودند. این را می شد از بوق های ماشین ها و عکس خاتمی که روی شیشه ها چسبیده بود فهمید.
11 سال گذشت و حالا 3 سال است که خاتمی دیگر رئیس جمهور ما نیست. حالا کسی دیگری رئیس جمهور ماست. حالا دیگر هیچ بهانه ای برای خوشحالی و امید نداریم. دیگر فکر نمی کنم روزی برسد که از فرط حوشحالی در خیابان ها بوق بزنیم. مگر اینکه پرسپولیس ما قهرمان شده باشد. با سیاست قهر کرده ایم. شاید اگر بار دیگر خاتمی بیاید و تایید صلاحیت شود آن فضا برگردد. هر چند تجربه چنین روز هایی دیگر به عمر من و شما قد نمی دهد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر